سلام دوستان خوبم. خوبید؟ دماغتون چاقه؟ سلامتید اینشاالله؟ الان که دارم مینویسم اینجا(برلین مرکز شهر) داره برف میباره از اون هواهای دونفره، ولی واسه ما از اونجایی که اکثرا نفر دومی نیست همین کتابخونه و لپتاپ و قلم کاغذ(استعاره از وبلاگ) برامون فضای آرامش بخشی بوجود میاره. مخصوصا که تلخی یه قهوه گرم توی این هوای سرد بسیار به دهن مزه میده. اما چیزایی که امروز میخوام بنویسم خیلیم تلخ نیست. خیلی هم پایان شیرینی داره اگه آقای فراستی ازمون تعریف میکنه!

داستان این پست از اینجا مهمه که تقریبا هر اونچه به سرم اومد تا از یک شرکت خیلی ناگهانی اخراج و به استخدام شرکت دومی در اومدم و همه اتفاقاتی که طی این مدت افتاد. از جمله ایده راه اندازی این وبلاگ و غیره …
حدودهای ماه آگوست سال ۲۰۱۸ بود که یه روز از HRشرکت یه نفر اومد خودش رو معرفی کرد و یه پاکت سربسته تقریبا ضخیم از کیفش در آورد بهم داد گفت لطفا امروز مطالعه کنید و فردا اقدام!!! حتی بهم فرصت نداد جواب سلامش رو بدم و رفت. همه همکارام که توی اتاق بغل یا روبروی هم مینشستیم با تعجب میپرسیدند چی شده! کاری کردی؟ چون این خیلی غیر مرسوم بود! وقتی نامه رو خوندم چشمام سرخ شده بود ولی اشکی نمیومد، رگهای سمت چپ گردن با سرعت بسیاری خون رو به سمت مغزم به شریان در آورده بودند و من برای مدتی سکوت کردم. بدون اینکه توضیح اضافه بدم یا حتی کلامی به زبان بیارم و البته بدون تمام کردن امورات محوله شرکت رو ترک کردم. قبلتر در وطن هم اخراج شده بودم ولی اون اخراج در پی تنشهایی بود که طی اختلاف نظرهای من با همکار و سرپرست تیممون بوجود اومده بود صورت گرفته بود. راستش اگه بازم برگردم به عقب از حاضر جوابی برای سرپرست تیممون پشیمون نمیشم. چون حداقل خروجی اون اتفاق این بود که بعد از اخراج من رفتارش با همه اعضای تیم بهتر شده بود و این حد اقل ردپای من بود که به اندازه یه بند انگشت اون محیط رو برای همقطاری‌هام راحت تر کرده بود. ولی این بار نه مسئله مشاجره‌ای بود نه فنی بود نه اصلا دعوا تو کشوری بود که من توش کار میکردم و واقعا هیچی بجز جبر جغرافیایی عامل اصلیش نبود. در آلمان کشوری که کاملا سوسیالیستیه و مصرف کننده مالیات دهنده اصلیه و حسابی بهش بها داده میشه اخراج نیرو برای همچین موضوعی واقعا تعجب بر انگیز بود. داستان از این قرار بود که شرکتی که براشون مشغول به کار بودم از دل یک غول سرمایه گذاری در سنگاپور بوجود اومده بود. و حالا در حال گسترش کسب و کارشون در اروپا و علی الخصوص آلمان بودند. به عنوان داشنجو در بخش توسعه/راهبری استخدام شدم(DevOps) و داشتم کلی تکنولوژی خوب یاد میگرفتم. از آمازون تا ترافرم و کلی ابزار از این فرآیند توسعه و راهبرد خلاصه که حسابی خوشحال بودم اگر چه حقوق خوبی نداشتم ساعت کاریم کم بود و کلی چیزه دیگه که باید بحساب میاوردمشون. همزمان درس و دانشگاه اما اصلا خوب پیش نمیرفت. تئوریهای خیلی پیچیده به زبان غیر مادری و منم تبل درسی از همیشه باعث شده بود که از دانشگاه نا امید باشم در نتیجه همه تمرکزم رو بزارم روی کارم و نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی آدم خنگی نیستم دیگه یه چیزیو اگه قرار باشه یاد بگیرم توی مدت زمان قابل قبولی یاد میگیرم و این باعث میشه مدیرانم ازم راضی باشند ولی این حس خوب کار کردن با دریافت نامه مذکور ورق روزگا رو کلا برگردوند و من که از کار رونده و از دانشگاه مونده شده بودم. یه مدت که مریض روحی بودم تفریبا دو هفته بیمارستان بستری و تحت مراقبت بودم. طی این دو هفته اصلا نمیخوابیدم و ممکن نبود که با هر پلکی که میزدم این صحنه رو برای خودم متصور نشم که دست از پا درازتر به وطن بازشگتم و هیچی به هیچی. هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسید و تقریبا همه درهارو جلوی روی خودم بسته میدیدم. تا اینکه از بیمارستان مرخصم کردند فرستادنم پیش روانپزشک و من بعد از مدتی به خودم برگشتم باز. یه روز به خودم گفتم دوباره دنبال کار میگردی مشکلی نیست که!

آهان فراموش کردم بگم. علت اخراج شدنم ایرانی بودنم بود چون این شرکت نمیخواست زیر بار فشار شیطان بزرگ آمریکا بره از کار بیرونم کرده بود در حالی که من فقط یک شهروند دانشجوی ایرانی بودم که داشت کار میکرد. نه جاسوسم! نه تروریستم، نه بد تیپ و قیافه و غلط اندازم. بعد من هنوز موندم شیطان بزرگ میره سابقه دونه دونه کارمندای این شرکت رو چک میکنه، تا فرضا هم که چک کنه آیا بخاطر استخدام یه شهروند معمولی از ایران این شرکت رو جریمه میکنه، یا چی؟ واقعا بیربط بود دیگه بهم حق بدید که باید مریض میشدم یه مدت. این که گذشت پس ما هم از روش میگذریم.

خلاصه بعد از شروع دورهای اعصاب درمانیم با یوگا و یه قرص برای بهتر خوابیدن به این نتیجه رسیدم که خودم باید دست به کار بشم و دوباره یک کار ولی این بار تمام وقت پیدا کنم. پیدا کردن کار تو آلمان خیلی کار سخته به خاطر اینکه هفت خوانی از مراحل قانونی داره و بعد از استخدام نیروی تمام وقت اخراجش خیلی کاره سختیه و حتما باید دلیلی محکمی وجود داشته باشه. علاوه بر این به خودم گفتم از از گوگل و آمازون هم بیان برای استخدامم فرش قرمز پهن کنن بجز شرکتهای آلمانی هیچ جا کار نمیکنم. باید به فکر درسهام هم میبودم. خیلی وضعیت بغرنج بود و باید حتما فکری بحالش میکردم. رفتم دانشگاه دفتر خانم والتر مدیر بخش اینفورماتیک و ریاضیات و کل ماجرا رو براش توضیح دادم و گفتم میخوام از دانشگاه انصرف بدم. اول که کلی باهام ابراز همدردی کرد و کلی برام توضیح داد که چه مراحلی باید انجام بدی و چه کارهایی باید بکنی و غیره بجز اون کمکم کرد و با یه استاد دیگه و دانشگاه دیگه صحبت کنم که بتونم همزمان که دارم دنبال کار میگردم توی دانشگاه دیگه در یه تحقیق مشابه درسم رو ادامه بدم. اصولا مسئله دانشگاه خود بخود حل شد و من دیگه هیچ کاری لازم نبود بکنم تا اینکه زمانش برسه و برای شرکت در اون پروژه برای استاد جدیدم درخواست بفرستم.

اما کاری هنوز پیدا نشده بود، اولین کاری که کردم کل هزینهای اضافی زندگیم رو مسدود کردم. آمازون پرایم. نت فلیکس. یوتوب پرایم، اسپاتیفای و غیره. فقط لینکد‌این رو نبستم که برای کار پیدا کردن کار کمک خیلی بزرگی بود. بعدش رفتم کلی از شرکتهای کاریابی برلین رو سر زدم نتیجه هم نگرفتم و خود اینترنت رو محل بهتری دیدم. ولی توی همین سرچ مرچهام یه چیزی دیدم که خیلی نظرم رو جلب کرد. نوشته بود آنلاین کریر تاگ برلین، یه آدرس هم داده بود که باید ثبت نام میکردی یه بلیت برام ایمیل شد و میتونستم به عنوان جوینده کار شرکت کنم. اونجا با چند شرکت که شرایط کارشون یا تواناییهای من مطابقت داشت رو در رو صبحت کردم و شرایط رو براشون توضیح دادم ولی به نتیجه دلخواه هم نمیرسیدم. اما یه کاری که کردم و همین یکی از عوامل موفقیتم بود این بود که زمانی که با HR هر کدوم از شرکتها صحبتم رو به اتمام بود ازشون میخواستم که لینکد‌این تبادل کنیم تا بین کانکشنهاشون باشم. اون موقع به این خیال بودم که اگه قرار مصاحبه گذاشتم با شرکتشون بتونم از همین آدما درخواست معرفی کنم(Referral از فیچرهای لینکداین هست). اینجا خیلی قدم خوبی بود بخاطر اینکه الان یه لیست تقریبا از ده شرکت مختلف رو داشتم که حالا یا نیروی دو‌آپس یا شبکه کار جونیور میخواستن که با همشون از نزدیک آشنائیتی پیدا کرده بودم و در صورت توافق میدونستم چجور جایی دارم میرم. اما تقریبا هر دهتاشتون بعد از ارسال ایمیل جواب دادن که درخواستت بررسی شده ولی نتیجه مثبت و نیست و اینا(یعنی نه) و فقط یکی از اینا گفته بود که ما یه آدم مثل تو لازم داریم ولی برای مدیریت آی‌تی(IT-Administration) و در واقع هلپ دسک میخواستن منتهی چون سر از هیچی در نمی آوردن میگفتن IT-Administration فقط آخر ایمیل نوشته بود تسلط به جاوا اسکریپت تاثیر داره!– خدایا من بعد جاوا اسکریپت!!، چی کار کنم؟. ولی دنبال کار میگشتم دیگه از طرفی هم این شرکت رو اینقدر زیر سطح دانش در نظر گرفتم که خیلی راحت میتونستم ادعای خدایی کنم اونجا! این شرکت کارش این بود که دوره های بوت کمپ برای طراحی وب برگذار میکرد و بچه پولدارهایی که از آمریکا یا ژاپن برای ماجرا جویی از برلین سر در آورده بودند و حالا میخواستن یه چیزی یاد بگیرین اینجا میومدند سر کلاس. کلا یه پول مفتی بود که باید یه جوری خرجش میکردند و این برای من از جهان سوم به اروپا رسیده خیلی حسرت برانگیز بود. خلاصه که رفتم مصاحبه دادم و دقیقا همون آچار فرانسه که گفتم لازم داشتند. مشکل این کار این بود که تمام وقت استخدامم نمیکرد ولی قبول کرده بود که اضافه کاری تا سقف ۲۰ ساعت بهم بده که عملا ۲۰ با ۲۰ میشد ۴۰ ساعت در هفته. از یه طرف پولش خوب میشد و من لازم نبود مالیات زیاد بدم از یه طرف هدف من این نبود که دوباره پاره وقت مشغول بشم و از یه طرف خیلی مهمتر این اصلا کاری نبود که من در حد خودم ببینم. با این وجود قبول کردم ولی بهشون گفتم که من الان دنبال کار تمام وقتم و اگه گیرآوردم دیگه باهاتون کار نمیکنم. با این شرط که بهم قدرت میداد هر جوری دلم میخواد برم سر کار شروع کردم. اونجا جاوا اسکریپ برای دانشجو ها دیباگ میکردم؛ لپتاپ و مک بوک درست میکردم؛ شبکه داغونشون رو که کلا بهبود دادم که بابت این مطلب کلی ازم تشکر میکنن هنوز. فکر هم نکنید شرکت فقیری بودنها حدود ۱۵۰ دانشجو داشت که از هر کدوم بین پنج تا هفت هزار یور پول میگرفتن. ولی خوب هزینه هم زیاد داشتن دیگه. برق و تعمیر و تجهیز آشپرخونه برای این همه آدم و معلم و من و …
درخلاصه اینه که یه چیزی تهش به ما میرسید و من میتونستم همچنان گذران عمر کنم و همزمان دنبال کار جدید باشم. تنها کاری که اونجا واقعا قابل در نظر نگرفته شدن بود و من میکردم مدیریت وب سرورشون بود که واقعا در سطح خیلی ابتدایی بود، یه سایت بود که با نود‌جی‌اس و اکسپرس تو بکند و ری‌اکت توی فرانت اند نوشته شده بود و من باید این سرور رو مدیریت و بروز نگه میداشتم. یه اینسنتس خیلی ساده هم بود روی دیجیتال اوشن، ولی همین ایده‌ای شد که منم این وب لاگ رو راه بندازم و از این که شروعش کردم خیلی خوشحالم. خلاصه زمستون سرد زندگی در حال سپری شدن بود اگرچه که دیگه پائیز شده بود و کم کم باید برای زمستون آب و هوایی آماده میشدم.

همین چند وقت پیش بود که رفته بودم سامیت اوپن استک و خوب اونجا هم میشد خیلی تلاش کرد که کار پیدا کنم ولی شرکتهایی که اونجا میشد باهاشون صحبت کرد خیلی بزرگ بودند. RedHatِ Canonical، Intel،CISCO و غیره که تازه اینها همه در اساس آمریکایی بودند و اصلا بعید نبود که درخواست کارم حتی به مرحله بررسی هم نرسه و همون اول به دلیل ایرانی بودنم غربال بشه. بخاطر همین خیلی هم تلاش نکردم، دروغ نگم مزه زیر زبونشون رو میپرسیدم ولی هیچ اقدام جدی براش انجام ندادم. ولی بعد از سامیت یه کار مثبت که آینده شغلیم رو تحت تاثیر خودش قرار داد انجام دادم. وب لاگ نوشتن به فارسی کمک کرده بود که به انگلیسی هم توی لینکد‌این بنویسم و تقریبا یه گزارش جامع شبیه اونچیزی که به فارسی نوشته بودم به انگلیسی هم نوشتم. انتشار اون پست توی لینکد‌این باعث شد پروفایلم ظرف یک هفته توسط ۳۰۰ نفر دیده بشه و این خیلی خوب شد، یادتون هست گفتم روزه آنلاین کریر تاگ با شرکتهایی که صحبت میکردم ازشون درخواست تبادل لینکد‌این میکردم. این باعث شده بود تعدادی از افرادی توی HR شرکتهایی که در ضمینه تکنولوژی فعالیت میکنند بین کانکشهای من باشند و انتشار اون پست نظر اونها رو هم به من جلب کرده بود. این شد که شخصی به اسم اولیور از یکی از اون شرکتها به من پیام بده. اول تبریک گفته از دست آورد اول شدن تیممون توی هکتون و ازم خواسته بود که از طریق لینکد‌این سی‌وی را براش دوباره بفرستم. منم این بار یکم بیشتر تجربه پیدا کرده بودم تا سی‌وی بهتری به روش آلمانی بنویسم(لا مصبا سی‌وی نوشتنشونم با بقه فرق داره. مثلا حتما باید عکس داشته باشه، سوابق رو باید از آخر به اول نوشت و کلی چیزه دیگه). سی‌وی برزو شده آماده کردم، داخلشم یه بخش ‌دست‌آوردها اضافه کرده بودم و همه فعالیتهام رو توی موسسه‌ آموزشی روی دو‌آپس تمرکز داده بودم. جوری که یعنی مثلا من نیروی تخصصی دو‌آپسم، واقعا نمیخواستم شانسی که در خونم رو زده بود از دست بدم. فرستادم و منتظر جواب شدم. این انتظار به اندازه ای طول کشید که حتی طی این مدت چندتا جای دیگه که بعد از این جریان سی‌وی فرستاده بودم هم باهام تماس گرفته بودند و حتی برای یکیشون مصاحبه هم رفته بودم. تا اینکه … یه روزی یه ایمیلی گرفتم که ما سی‌وی رو مطالعه کردیم برای نیروی سنیور و یا کارآموز نیرو میخواهیم. تو کدومی؟ ولی این شرکت خوب و درجه یکی بود. بخاطر همین پیش خودم گفتم من که ترسی ندارم، میرم کارآموزی که چند ماه اونجا خودم رو نشون بدم تا استخدامم کنند. این شد که زنگ زدم براش توضیح دادم و گفتم: ببینید به این دلایل من الان دنبال موقعیت بهترم تا به فیلد مورد علاقه خودم جذب بشم. وگرنه دلیلی بر کارآموز بودنم نیست و غیره. جواب دادن که تو اصلا نگران نباش ما در حال بزرگ شدن هستیم و نیرو زیاد لازم داریم برای تیمهای مختلفمون. تو بیا تا باهم صحبت کنیم. قرار گذاشت و یه روز بعد از ظهر که اتفاقا هوا هم خیلی خوب و آفتابی بود رفتم مصاحبه( تو برلین وقتی هوا آفتابیه روز خیلی خوبیه و همه خوشحالن چون آفتاب با این شهر قهره و منم این قبیل روزها جزو روزهای خوبم میشه چون حاله همه و از جمله خودم خوبه). رفتم بالا خودم رو معرفی کردم، خانم منشی خیلی با احترام ازم خواست برم تو اتاق جلسه ازم پرسید چیزی برای نوشیدن میل دارم یا نه؟ و من طبق تجربه فقط آب برای نوشیدن درخواست دادم. قبلا هم یه مقاله خونده بودم که زمانی که هدایت میشی به میز مصاحبه بهتره که کدام صندلی رو برای نشستن انتخاب کنی! که انصفا تکنیک خوبیه. نوشته بود یه جایی بنشینید که سر میز یا ته میز نباشه (جایی که رئیس برای اداره جلسه میشینه)؛ جوری بنشینید که ورودی رو زیر نظر داشته باشید و در نیتجه بتونید به محض رسیدن مصاحبه کننده ها از حضورشون مطلع باشید و عکس العمل لازم رو انجام بدید. منم مطابق با همون مقاله مناسب ترین صندلی که به نظر میرسید رو انتخاب و نشستم. ده دقیقه طول کشید که زمان زیادی هست ولی بالاخره یه مهندس آلمانی خیلی با شخصیت(واقعا به خاطر اینکه خیلی باشخصیته این رو میگم و گرنه خودش نه فارسی میفهمه نه میتونه بخونه) وارد اتاق شد و خودش را مارکوس معرفی کرد. مارکوس فوق لیسانس فیزیک داره و آمریکا فارق التحصیل شده. حدود چهار سال هست که به استخدام شرکت در اومده و از اولش در یکی از تیمهای فنی رهبر تیم هست. خودش به شدت به زبان سی علاقه داره ولی به دلیل نیازهای شرکت الان فقط جاوا مینویسه. مارکوس خیلی مختصر و مفید ظرف یک دقیقه اینجوری خودش رو معرفی کرد و از من خواست خودم رو معرفی کنم. معرفی یه گربه میشد کنار یه یوز؛ ولی چاره‌ای نداشتم باید معرفی میکردم. پس خودم رو معرفی میکنم و جلسه ای که پیش بینی میشه یک ساعت طول میشکه با مارکوس شروع شده:

مارکوس هرچی من میگم با لپتابش یه جایی تایپت میکنه. به نظر میرسه که سوالاتش رو هم داره از جایی میخونه. ولی چون لپتابش پشت به من هست من نمیتونم چیزی ببینم. از تصویر انعکاس مانیتور روی عینکش هم واقعا نمیشه چیزی فهمید ولی مطمئنا ادیتوری که توش مینوسه گوگل داکس نیست! احتمالا یه چیزی شبیه نوت پد ولی از نوع مک اواِس باید باشه!
– مارکوس از سوابقم میپرسه. آخرین جایی که کار کردم کجا بوده و چی کار میکردم؟
– من جواب میدم. اسم شرکت و مسولیتهام به این شرحه.
– میتونی بهم بگی مانیتورینگ داشتید یا نه و اگه داشتید اسمش چی بوده؟
– بله! اونجا از دیتا داگ استفاده میکردند.
– تا حالا با لود بالانسر کار کردی؟
– بله! اما ممکنه مشخصا بگید چجوری لود بالانسری؟ لود بالانسر شبکه یا وب و مدلهای دیگه‌ایش منظورتون هست؟
– اونایی خودت کار کردی بگو؟
– بله در سطح وب هم با Nginx لودبالانسر دیپلوی کردم و هم با HAProxy و در سطح شبکه هم از ترکیب استاتیک روت و راند رابین استفاده کردم و هم EIGRP. راستش بیشتر از این چیزی تو ذهنم نمونده که بهتون بگم!
– توی پرشینگیگ چجور فایروالی داشتید؟ و چرا
– IP-Tables. چون نیازهای شرکت برآورده میشد و من تو سطحی نبودم که برای بهبودش بخوام تصمیم بگیرم.
ـ تو هما تلکام سرپرست بودی! سرپرست چند نفر بود؟
– تیم سه نفر عضو ثابت داشت در مقطعی هم لازم بود یه نفر اضافه بشه که شد چهار نفر، اما بیشترش سه نفر بودیم.
– چی باعث میشه که بگی سرپرست خوبی بودی؟
-زودتر از همه میرسیدم سرکار، برنامه روز آماده میکردم، و آخر وقت هم آخرین نفر از محل کار خارج میشدم.
– تو اینجا نوشتی که توی هما تلکام با سوئیچهای سیسکو کار کردی! میشه بگی دقیقا چی کار میکردی؟
– من توی هما تلکام به عنوان کارشناس وایرلس استخدام شدم، اما چون علاقه مند بودم یه کلاس سیسکوCCNA برداشتم و بعد از سرپرست شدنم مدیرم بهم دسترسیهای لازم رو داد تا اگر در هر کدام از پاپ‌سایتها لازم شد سویچها رو کانفیگ کنم. اما معولا کاری بیشتر از کانفیگ کردن ‌آی‌پی یک پورت انجام نمیدادم و یا نهایاتا استاتیک روت لینک بکبون رو عوض میکردم.
ـ نوشتی توی پرشین‌گیگ کافیگ منیجر راه اندازی کردی! میشه برام توضیح بدی دقیقا چی کار کردی؟
– آره حتما! در پرشین گیگ طی یک جلسه بین سیس‌ادمینها بنا شد که کافیگ منیجر راه بندازیم برای مدیریت هایپروایزها! موقع جلسه نتونستم به قطعیت یک نمونه خاص را انتخاب کنیم. بنابراین بنا شد که من Puppet رو کار کنم و داکیومنت کنم و همکارم که سنیور بود انسیبل رو جلو ببره و کار کنه! در نهایت هم انسیبل انتخاب شد و اینجوری من به هر دوش اشراف دارم.
ـ گفتی هایپروایزر. از چه مجازی سازی استفاده میکردید؟
ـ در واقع بخشی از کامپوننتهای اوپن استک که خودمون و البته قبل از ورود من کاستومایز شده بود به علاوه داش‌بورد که ۱۰۰ درصد لکالیزه کرده بودیم و به فارسی بود.|
– با Citrix کار کردی؟
-نه راستش کار نکردم.
-اصلا میدونی چیه؟
-بله اونم یه جوری هایپروایزره ولی فقط همینقدر ازش میدونم.
مارکوس سری تکان میدهد و با تمرکز به سوال بعدی دقت میکند
-میدونی هدوپ چیه؟
-بله میدونم از شرکت آپاچی هست و با بیگ‌دیتا سرو کار دارد ولی بیشتر از این چیزی ازش نمیدونم
-کافکا چیه؟
-کافکا هم از آپاچی هست و برای دیتا استریمینگ هست ولی متاسفانه بیشتر از این چیزی ازش نمیدونم.
-پروثمتئوس میدونی چیه؟
-نه نمیدونم راستش!
-پروثمتئوس یه سیستم مانیتورینگ مثل زبیکس هست ولی جدید و بهتره

همینطور که در حال پایان دادن به جملش بود یادم اومد با یکی از دوستام به اسم همایون در خصوصش صحبت کردیم و اصلا قرار شده یادش بگیرم ولی وقت نکردم روش کار کنم هنوز ولی با این وجود دیگه چیزی نگفتم.

ـاسپارک میدونی چیه؟
– نه راستش نمیدونم.
-اسپارک هم یه فریم ورک هست مثل هدوپ برای بیگ دیتا هست ولی اسپارک پایتونی و گو هست بیشتر که هدوپ جاوایی هست بیشتر.

آبی خورد، آبی خوردم و خلاصه ای از آنچه گذشته بود طی مدت ۵ دقیقه‌ای نوشت. ازم خواست اگه سوالی دارم بپرسم. که سوالی نداشتم. و تا دم در همراهیم کرد خیلی گرم و متشخصانه به در خروجی هدایتم کرد و حتی درم برام باز نگه داشت. دست داد و خداحافظی کردیم!

آیا بهاری در زندگی من در راه است؟
از آنچه در زمستان سرد برلین بر زندگی حرفه‌ایم گذشت براتون خواهم نوشت. ولی هنوز نمیدونم یه پست بزارم همش رو بگم یا تقسیمش کنم به چند پست؟ فعلا
همینجوری باشه تا بعد تصمیم بگیرم و ادیتش کنم!!

By ashkan

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *